بعضیا انقدر واسه خودشون احترام قائلن … غرور و عزت نفس دارن … که وقتی حس میکنن … فقط حس میکنن که کمی … فقط کمی افتادن رو دور تکرار … یا یه کمی سطح خلاقیتشون … فقط کمی افت کرده ، خیلی خیلی مودبانه و محترمانه … دارم میگم خیلی خیلی ها … میان و خداحافظی میکنن و وبلاگشونو حذف میکنن و میرن میشینن گوشه خونه یا کتاب میخونن یا میل و کاموا میگیرن دستشون یا آشپزی میکنن یا اصلا هرکار دیگه ای . به هر حال معتقدن این کارا آخر و عاقبتش بهتره . اما من چی ؟ یه پرروی تمام عیار . همچنان دارم خودمو به بدترین وجه ممکن تکرار میکنم … دارم میگم بدترین وجه ممکن … من … سرشار از این صفتم : اعتماد به نفس کاذب … همین .
این روزا افتادم رو دور نفرت . نفرت از چیزایی که واسه خودم ساختم . از روابطی که ساختم . از دوستا … از اخلاقم … از همه چیزم . چون حس میکنم همه چیزم زیادی مصنوعیه . مثل با هم بودن هامون . با هم بودن هایی که به لعنت خدا هم نمی ارزه . از بس روابط داخلش حال به هم زنه . وقتی نمیتونم مثل خیلیای دیگه با دوستام راحت باشم …ساده و صمیمی و راحت … این یعنی فاجعه .واسه همینم خیلی تنهام . می فهمی ؟ خیلی . چون تاحالا داشتم اشتباه میکردم . این اون چیزی نبود که من میخواستم . به قول یکی … دنیا رو واسه خودم کردم یه زندان . داشتم به تغییر فکر میکردم . ولی به نظرم این کلمه از این خطوط خارج نشه . من بزدل تر از اون چیزیم که فکرشو میکردم . ترسوتر و ناتوان تر …اه ! لعنتی ! صفحه رو ببند برو پی کارِت …