۲۶ آذر ۱۳۸۷

پراکنده گویی

~ انگار از آسمون سیل میومد . منم روانی ! هوس قدم زدن زد به سرم . زدم به کوچه و خیابون و تا لب دریا رفتم . صدای هیاهوی باد و دریا هنوز تو گوشمه . از لب دریا یه سوغاتی هم با خودم آوردم . تب و لرز !

~ میگن تب و لرز با خودش هذیون رو هم میاره . دروغ میگن . ما که چیزی ندیدیم !

~یه چیزی رو خیلی دوست دارم . جای پاها رو روی شنهای بارون زده ی خیس .

~ از یه چیزی هم خیلی بدم میاد . یه تاکسی خفه تو هوای بارونی گیر آدم بیاد . از اونایی که شیشه هاشونو تا ته میکشن بالا و بخاری رو هم روشن میکنن . از اونایی که آدم تا میشینه توش ، شیشه ی عینکش بخار میگیره . از همه بدتر هم اینه که تو همچین موقعیتی ، دوتا صندلی جلو رو هم تا حد ممکن کشیده باشن عقب . تا اینجوری اون آدمای عقب نشسته ی خیس فلک زده زجر بکشن .

~ شنبه ، تو یه جشن دانشجویی ، رفتم بالای سن و یه متن سوزناک خوندم . رئیس گروهمون نزدیک بود بیاد بالا و منو بغل کنه . من که ندیدم ولی بچه ها میگن موقع خوندن متنت از بس کله شو به نشانه ی تایید تکون داد ، گردنش گرفت ! فکر کنم انتظار نداشت من بتونم همچین احساسی داشته باشم !! هه !!

~ چند وقته واسه اینکه بیشتر پیش دوستای نزدیکم باشم ، یه سری کلاسای خاصی رو که اونا ندارن ، می پیچونم ! بعد با هم میریم ولگردی ! البته حواسم هست غیبتام از 3 تا بیشتر نشه . ولی کلافه شدم . تو کلاسا و راهروها ، مدام با این سوال مواجه میشم : اِ ! طراوت ! چرا کلاسو نیومدی ؟ هر چی هم بخوام توضیح بدم ، اونا چراشو نمی فهمن . یعنی هیچکس نمی فهمه . اوهوم !

~ و تصویر آخر :

شب ،

باران،

چاله ای پر از آب ،

انعکاس نور چراغ برق

در آب زلال .

و

بر هم خوردن این انعکاس

با قطرات باران .