~ انگار از آسمون سیل میومد . منم روانی ! هوس قدم زدن زد به سرم . زدم به کوچه و خیابون و تا لب دریا رفتم . صدای هیاهوی باد و دریا هنوز تو گوشمه . از لب دریا یه سوغاتی هم با خودم آوردم . تب و لرز !
~ میگن تب و لرز با خودش هذیون رو هم میاره . دروغ میگن . ما که چیزی ندیدیم !
~یه چیزی رو خیلی دوست دارم . جای پاها رو روی شنهای بارون زده ی خیس .
~ از یه چیزی هم خیلی بدم میاد . یه تاکسی خفه تو هوای بارونی گیر آدم بیاد . از اونایی که شیشه هاشونو تا ته میکشن بالا و بخاری رو هم روشن میکنن . از اونایی که آدم تا میشینه توش ، شیشه ی عینکش بخار میگیره . از همه بدتر هم اینه که تو همچین موقعیتی ، دوتا صندلی جلو رو هم تا حد ممکن کشیده باشن عقب . تا اینجوری اون آدمای عقب نشسته ی خیس فلک زده زجر بکشن .
~ شنبه ، تو یه جشن دانشجویی ، رفتم بالای سن و یه متن سوزناک خوندم . رئیس گروهمون نزدیک بود بیاد بالا و منو بغل کنه . من که ندیدم ولی بچه ها میگن موقع خوندن متنت از بس کله شو به نشانه ی تایید تکون داد ، گردنش گرفت ! فکر کنم انتظار نداشت من بتونم همچین احساسی داشته باشم !! هه !!
~ چند وقته واسه اینکه بیشتر پیش دوستای نزدیکم باشم ، یه سری کلاسای خاصی رو که اونا ندارن ، می پیچونم ! بعد با هم میریم ولگردی ! البته حواسم هست غیبتام از 3 تا بیشتر نشه . ولی کلافه شدم . تو کلاسا و راهروها ، مدام با این سوال مواجه میشم : اِ ! طراوت ! چرا کلاسو نیومدی ؟ هر چی هم بخوام توضیح بدم ، اونا چراشو نمی فهمن . یعنی هیچکس نمی فهمه . اوهوم !
~ و تصویر آخر :
شب ،
باران،
چاله ای پر از آب ،
انعکاس نور چراغ برق
در آب زلال .
و
بر هم خوردن این انعکاس
با قطرات باران .