۲۰ آذر ۱۳۸۶

من قبلاً دفتر خاطرات روزانه ی ساده ای داشتم ؛ اما اگر یکی دو روز نوشتن را فراموش می کردم ، حساب روزها و اتفاق ها از دستم در می رفت . دیروز می توانست پریروز باشد ، یا برعکس .گاهی نمی فهمم این چه جور زندگی ای است . منظورم این است که زندگی ام خالی است . من - خیلی ساده - شیفته ی بی مرزی روزها شده بودم ، شیفته ی این که خودم ، بخشی از این زندگی بودم ؛ نوعی زندگی که من را ، به تمامی ، درون خود بلعیده بود . شیفته ی اینکه باد جاپاهایم را ، پیش از آنکه فرصت کنم برگردم و نگاهشان کنم ، پاک می کرد .






گزیده ای از کتاب « کجا ممکن است پیدایش کنم »
نوشته « هاروکی موراکامی »