سرشار از بوی تنش بودم ، طعم دهن و جای دست هاش در وجودم مثل نبض می زد ، می کوبید ، چیزی جادویی ، آن جادوی ابدی که تمام زشتی ها ، بدی ها و کژی های دنیا را از یادم می برد ، خالص می شدم ، شیشه می شدم و تن خود را در تن او می دیدم ، و او را از خودم عبور می دادم. به کسی پناه برده بودم که دنیا را بر دوش داشت ، بعد احساس می کردم که در عمیق ترین نقطه ی دریا فرو می روم ، مثل تشت ته نشین می شوم. آن وقت سرما بود و این سرما استخوان هام را بی حس می کرد. منگ و بی حال می شدم و بعد به خیال او پناه می بردم ، در یادم او را می ساختم ، با او زندگی می کردم ، حرف می زدم ، سرم را روی سینه اش می گذاشتم تا باز کی بتوانم خودم را به او برسانم و در گرمای حضورش ذوب شوم.
گزیده ای از کتاب " سال بلوا "
نوشته " عباس معروفی "