عکسهای زیادی را جدا کردهام. که بنویسم از آن لحظات. از آن حسها. یکی، عکس ِ قایق ِ کوچک ِ بی خیالی ست بر روی آب. با یک قایقران ِ پیر و مردی بر روی عرشه. از آن قایقهای چرک که پت پت دود میکنند. اصلا یادم میآید که موقع گرفتن این عکس، در ذهنم دنبال ِ ساخت داستانی بودم. داستان یا تخیل ِ صرف یا حتی آرزو. یادم هست زل زده بودم به آن قایق ِ چرک ِ کوچک و با خودم فکر میکردم این شاید خانهی قایقران باشد. از آن قایقهای کوچکی که میشود تمام ِ زندگی ِ یک نفر و آن آدم فقط هفتهای یکبار و آن هم برای تامین مایحتاجش پایش را میگذارد روی خشکی. رویای بامزهای بود. مدام توی ذهنم خودم را میدیدم که هر روز دم غروب نشستهام روی آن صندلیهای چوبی و مثل آن مرد زل زدهام به آرامش ِ دریای سیاه و غروبهای نفس گیرش. غروبی که دلفینهای بامزه را میکشاند به سطح آب. و آنها بالا و بالاتر میپرند و من بیشتر لبخند میزنم و بیشتر غرق میشوم در آرامش و لذت. آرامشی که در حد یک عکس است و یک خاطره و یک تخیل. آرامشی که شد یک سراب. آه ... انگار واقعا نمیشود کاری کرد. باید وجود ِ سراب را پذیرفت، باور کرد و رفت سراغ عکسهای بعدی ... انگار همین، تنها کاری ست که میشود انجام داد.
تـکـمـــله :
دلم تنگ است.
نمی بیند.
بس است دیگر.
دستت را از روی نگاهت بردار.
بازی تمام شد...