۲۳ مرداد ۱۳۹۰

سراب ٍ آرامش



عکس‌های زیادی را جدا کرده‌ام. که بنویسم از آن لحظات. از آن حس‌ها. یکی، عکس ِ قایق ِ کوچک ِ بی خیالی ست بر روی آب. با یک قایقران ِ پیر و مردی بر روی عرشه. از آن قایق‌های چرک که پت پت دود می‌کنند. اصلا یادم می‌آید که موقع گرفتن این عکس، در ذهنم دنبال ِ ساخت داستانی بودم. داستان یا تخیل ِ صرف یا حتی آرزو. یادم هست زل زده بودم به آن قایق ِ چرک ِ کوچک و با خودم فکر می‌کردم این شاید خانه‌ی قایقران باشد. از آن قایق‌های کوچکی که می‌شود تمام ِ زندگی ِ یک نفر و آن آدم فقط هفته‌ای یکبار و آن هم برای تامین مایحتاجش پایش را می‌گذارد روی خشکی. رویای بامزه‌ای بود. مدام توی ذهنم خودم را می‌دیدم که هر روز دم غروب نشسته‌ام روی آن صندلی‌های چوبی و مثل آن مرد زل زده‌ام به آرامش ِ دریای سیاه و غروب‌های نفس گیرش. غروبی که دلفین‌های بامزه را می‌کشاند به سطح آب. و آنها بالا و بالاتر می‌پرند و من بیشتر لبخند می‌زنم و بیشتر غرق می‌شوم در آرامش و لذت. آرامشی که در حد یک عکس است و یک خاطره و یک تخیل. آرامشی که شد یک سراب. آه ... انگار واقعا نمی‌شود کاری کرد. باید وجود ِ سراب را پذیرفت، باور کرد و رفت سراغ عکس‌های بعدی ... انگار همین، تنها کاری ست که می‌شود انجام داد.




تـکـمـــله :


دلم تنگ است.

نمی بیند.

بس است دیگر.

دستت را از روی نگاهت بردار.

بازی تمام شد...

۲۱ مرداد ۱۳۹۰

حال ِ دلم هیچ خوب نیست. هی می‌نویسم و به دو خط که می‌رسم، مدام خط می‌زنم. به قول سپیده انگار خط ـی هستم که خطـی می‌شوم! خط خطی ِ روزگارم انگار. و بی هیچ دلیل ِ خاصی شاید. حتی نگاهم فرار می‌کند از خطوط محصور میان ِ چارچوب ِ براق ِ مانیتور.
کلی حرف مانده هنوز از ته ِ دلم که انگار همان ته مانده و رسوب کرده و سفت شده و ترک برداشته. حرف‌های رسوب کرده‌ی خشک ِ لم یزرع!
بی خاصیت شده‌ام. خط خطی‌ام. به قول دوستی هوایم برفی ست. اما بیشتر به مه گرفتگی می‌مانم. اصلا آن هم نه. من غبار ِ پراکنده‌ام! من مسمومیت ِ حاد ِ این روزهام. من، ... بی خیال. باشد که نگاهم با کلمات و دستم با قلم آشتی کنند ...

۱۶ مرداد ۱۳۹۰

قبرستانی بر روی بلندی

عکس‌ها را بالا و پایین می‌کنم مدام. برای هرکدامشان داستانی دارم. اما نمی‌دانم از کجا شروع کنم. هرچند عکس‌های قبرستان مرا هوایی می‌کنند. بله. باز هم قبرستان. و اینبار در استانبول.
تپه‌ی پیر لوتی (Pierre Loti) یکی از نقاط بلند و خوش منظره‌ی استانبول است. در تاریخچه و وجه تسمیه این محل آمده که Pierre Loti فردی فرانسوی بوده که در سفر خود به استانبول عاشق دختری ترک می‌شود. اما مجبور به رجعت بوده و پس از بازگشت ِ دوباره دیگر معشوقه اش را پیدا نمی‌کند و آن تپه را می‌کند میعادگاه نافرجام خود و الخ ! هرچند من بعید می‌دانم داستانش این باشد! به هرحال !! به سفارش دوستی دیدار از این تپه را در دستور سفر قرار دادم. آسمان ِ بعدازظهر ِ استانبول و قهوه‌های تُرک ِ کافه‌ی پیر لوتی هوای آدم را طلایی می‌کند.


و اما قبرستان. خیلی اتفاقی دیدمش. مشرف به تپه بود. عکسش را همین پایین می‌بینید. فکر کنید! که قبرتان مشرف به خلیج زیبایی باشد. آه ... فقط بدی‌اش این بود که قبرها اکثرا خانوادگی بود. یعنی یک سنگ ایستاده و زمینی به پهنای تن ِ اجساد ِ خانواده !! هه! انگار قرار نیست هیچ کجا خانواده دست از سرمان بردارند!
حتی قبرستان آنجا را هم دوست داشتم. جای دوستان قبرستان گردم خالی ... :)


تـکـمـــله 1: شرمنده که شرح جالبی بر عکس‌ها نداشتم. هنوز مغزم قفل است.

تـکـمـــله 2: چند روز پیش داشتم در کوچه‌های فیلترنت ویراژ می‌دادم و در یکی از پیج‌ها می‌گشتم که یکی از پست‌های قدیمی خودم را آنجا دیدم. از همان شعرواره‌های سه سال پیش بود. بی هیچ کاستی کپی شده بود. نمی‌دانستم چه بگویم. حوصله‌ی ادعا کردن هم نداشتم. پیج را بستم و رفتم پی کارم.

۱۴ مرداد ۱۳۹۰

بازگشت به خانه

ما بازگشت شکوهمندانه ای داشتیم به میهن. منتها انقدددددر خسته ام که وقتی چشمانم را میبندم و بعد از ثانیه ای باز میکنم، نمیتوانم درست حدس بزنم که طهرانم یا استانبول ! باشد که درک ِ ما از موقعیت جغرافیایی مان به حالت عادی بازگشته و خانواده ای را از نگرانی برهانیم ! شایان ذکر است که ما در طول این هفته در جریان تمامی شوق و ذوق و لعن و نفرین و بعضاً سوءتفاهم دوستانمان بودیم. انشالله خدا توانی به ما بدهد که پس از لَختی استراحت، پاسخگوی عزیزانم باشم ! باشد که توفیق ِ زنده ماندن، نصیب ِ این حقیر گردد !



تـکـمـــله ۱: تشکر ویژه از دوستان عزیزم، جهت تبریک تولد دارم ! بالاخص نورا و ندای مهربان که دل ِ این جانب را در بلاد ِ غربت شاد نمودند ... باشد که خدا دلشان را شاد نموده و توفیق روز افزون را هی فرت و فرت به ایشان و دوستان ِ اینجانب ارزانی دارد !

خ !

تـکـمـــله ۲: هاله ی من ... همیشه فکر میکردم منو هرگز نمیتونی خواهر خودت بدونی ... یه خواهری که بتونی باهاش حرف بزنی و دوستش داشته باشی ... شاید اشتباه میکردم. شاید ...
ممنونم ازت دخترک ... کاش یروز از نزدیک ببینمت و بتونم تو بغلم بگیرمت ... :)

۶ مرداد ۱۳۹۰

قــول مـی‌دهـم دیـگـر بـرایـت بـهـانـه نـگـیـرم.


قــول مـی‌دهـم بـرای لـرزش قـلـبـم ،

گـرمـای نـگـاهـت را دیـگـر طـلـب نـکـنـم ...

قــول مـی‌دهـم.

فـقـط تـو

دیـگـر نـگـاه ِ ذوب کـنـنـده‌ات را

آن طــور بـه مـن نـدوز.

فـقـط کـاش قــول مــی‌دادی ...