گاهی وقتها خودم حال ِ خودم را به هم میزنم. از بس که فاقد یک سری از چیزها هستم. فقدانی که گاهی به اوج میرسد. مثل فقدان ِ درک.
درک، مقولهی حساس و پیچیدهای ست در روابط. با سطحی دیدنش، سریع مسخره میشود و با جزئی دیدنش، سریع سطحی. به نظر من «درک» از آن چیزهایی ست که باید گشت دنبال یک مثال نقض ِ حتی کوچک در فرد تا به کل، انگ ِ درک نکردن را چسباند بیخ ِ پیشانیاش. این همه بهانه میگیریم. این همه خودمان را میزنیم به در و به بالا. این همه توقع ... به دنبال ِ انحصار توجه. اگر در ذاتمان درک وجود داشت و موقعیتها را میدیدیم، آنوقت نه دلخوریای بود و نه دل شکستنی. آنوقت میشد روی آرام ِ زندگی را هم دید. آنوقت این همه تداخل احساس به وجود نمیآمد. آنوقت به شخصه مجبور نمیشدم مدام وجودم را آتش بزنم و درد بکشم از این همه خودخواهی. خودخواهی در آنجا که دوستی روحش درد میکند و من مدام زیر مشت و لگدش میگیرم همچنان. در همین نقطه است که آن فقدان، خودنمایی میکند. علاجش قطعا از این دست نوشتهها نیست. اصلا نمیدانم علاج پذیر هست یا نه. اما قطعا تلنگری چند کلمهای، دیازپامترین مُسکن ِ دنیاست برای این مدل تهوعها. هرچند بعید میدانم تا زمانی نزدیک به ابد از این به هم زدن حال ِ خویشتن و حتی دیگران دست بردارم. خلاصه اینکه ریشه کن شدن ِ بی شعوریام را آرزومندم !