به خودم تو آینه نگاه میکنم. با اینکه خودمو یادم نمیاد و اونی که تو آینست برام جدیده، ولی باز هم به نتیجهی همیشگی میرسم. آدمیت. اونی که تو آینست، یا شایدم من، آدمم. بشر. مخلوق. که فکر میکنه. که فکر میکنم. که چشام برق میزنه عین فیلما وقتی آینده رو متصور میشم. هرگز آیندمو تو ذهنم سیاه ترسیم نکردم. رنگش خاکستریه. یه خاکستری شیک و دوست داشتنی. حتی آیندهی نزدیک. مثلا شش سال دیگه. بهمن 94 ...
کی میدونه اون موقع کجاست و داره چیکار میکنه. اونم دقیقا شش سال دیگه. دوباره برمیگردم جلوی آینه. اینبار به جز انسان بودن یه چیز دیگه رو هم میتونم تو خودم ببینم. ایرانی بودن. تشخیصش کار سختی نیست. کافیه به خودت تو آینه پوزخند بزنی. به این میگن یه پوزخند ایرانیزه شده. پوزخند مخصوصی که ناشی از جبر جغرافیایی و از این مزخرفاته. حالا فهمیدم یه انسان ایرانی هستم. خوب پس. با این شرایط فکر کردن به شش سال دیگه کار احمقانهایه. چون هر ثانیه یه اتفاق محیرالعقول میفته که مستقیما تو زندگیمون جاریه. نمیشه واسه یک ساعت آینده نقشه کشید. منای عزیز، اونوقت انتظار داری من بدونم شش سال دیگه اونم تو ماه بهمن و یه روز خاصش کجام و دارم چیکار میکنم.
شاید ... شاید رو دیوار چین باشم و هی برم و نرسم. شاید تو یه کافه تو مرکز رُم در حال دید زدن خندههای مستانه یه مشت جوون باشم. شاید رفته باشم احمدسرگوراب، کباب بزنم به بدن. شاید نشسته باشم پشت یه میز و ساعتها قلم رو بی تحرک گرفته باشم دستم و به یه نقطه زُل زده باشم. شاید دارم سر منشی شرکتم داد میزنم. شایدم دارم تو اوین میپوسم. هووووف ... کی میدونه؟ اصلا کی میدونه من بهمن 94 زنده هستم یا نه؟