۷ اسفند ۱۳۸۸

بهمن 94

به خودم تو آینه نگاه می‌کنم. با اینکه خودمو یادم نمیاد و اونی که تو آینست برام جدیده، ولی باز هم به نتیجه‌ی همیشگی میرسم. آدمیت. اونی که تو آینست، یا شایدم من، آدمم. بشر. مخلوق. که فکر میکنه. که فکر می‌کنم. که چشام برق میزنه عین فیلما وقتی آینده رو متصور میشم. هرگز آیندمو تو ذهنم سیاه ترسیم نکردم. رنگش خاکستریه. یه خاکستری شیک و دوست داشتنی. حتی آینده‌ی نزدیک. مثلا شش سال دیگه. بهمن 94 ...
کی میدونه اون موقع کجاست و داره چیکار میکنه. اونم دقیقا شش سال دیگه. دوباره برمی‌گردم جلوی آینه. اینبار به جز انسان بودن یه چیز دیگه رو هم می‌تونم تو خودم ببینم. ایرانی بودن. تشخیصش کار سختی نیست. کافیه به خودت تو آینه پوزخند بزنی. به این میگن یه پوزخند ایرانیزه شده. پوزخند مخصوصی که ناشی از جبر جغرافیایی و از این مزخرفاته. حالا فهمیدم یه انسان ایرانی هستم. خوب پس. با این شرایط فکر کردن به شش سال دیگه کار احمقانه‌ایه. چون هر ثانیه یه اتفاق محیرالعقول میفته که مستقیما تو زندگیمون جاریه. نمیشه واسه یک ساعت آینده نقشه کشید. منای عزیز، اونوقت انتظار داری من بدونم شش سال دیگه اونم تو ماه بهمن و یه روز خاصش کجام و دارم چیکار می‌کنم.
شاید ... شاید رو دیوار چین باشم و هی برم و نرسم. شاید تو یه کافه تو مرکز رُم در حال دید زدن خنده‌های مستانه یه مشت جوون باشم. شاید رفته باشم احمدسرگوراب، کباب بزنم به بدن. شاید نشسته باشم پشت یه میز و ساعتها قلم رو بی تحرک گرفته باشم دستم و به یه نقطه زُل زده باشم. شاید دارم سر منشی شرکتم داد می‌زنم. شایدم دارم تو اوین می‌پوسم. هووووف ... کی میدونه؟ اصلا کی میدونه من بهمن 94 زنده هستم یا نه؟

۳ اسفند ۱۳۸۸

دیشب واسه اولین بار با خدا بلند بلند حرف زدم. یه مونولوگ طولانی. هرچند اون لحظه اعتقادی به وجودش نداشتم. اما مجبور بودم. چون کس دیگه‌ای نبود که منو بشنوه. بهش گفتم خدا ... من چرا هیچ دوستی ندارم؟ کسی که براش مهم باشم ... بغضم شکست. میدونستم قراره بشکنه. از بس که گفته بودم خدا، بغض منو بشکن. صورتمو کردم تو بالش و ... فکر کردم به این که من چه بدی‌هایی دارم یا چه کوتاهی‌هایی مرتکب شدم که باید انقدر بی کس باشم. هر از گاهی کسی ابراز محبت و دوستی میکنه. اما نمی‌دونم چرا مدام در پی سرکوب خودشه. داد می‌زنم. میگم بگو. بهم بگو که برات مهمم. از حس قشنگ مالکیت عاطفی برام بگو. اما سکوت میکنه و من تو خودم بیشتر غرق میشم و مونولوگم رو بیشتر کش میدم که : چرا؟ اشکال کار چیه؟ یا اشکال من چیه؟ چرا یکی نیست بهم بگه که طراوت تو فلان مرضو داری که الان انقدر تنهایی. بعضیا دور و برشون پر آدمه و بازم تنهان. ولی من همون آدمای سطحی اما حقیقی رو هم ندارم. چرا انقدر همه چیز داره بد پیش میره؟ مطمئنم قبرم هم یه گوشه پرت و بد مسیر تو یه قبرستون بی‌نام و نشون خواهد بود. با این اوضاعی که من می‌بینم، شک نداشته باشید که خلوت‌ترین مراسم تدفین مال منه. با حضور من، قبرکن و پیرمردی که واسه دل خودش قرآن میخونه. رکورد جالبی میشه. نه؟

۳۰ بهمن ۱۳۸۸

بازگشت ابلهانه

انقده دلم گرفته که حد نداره. میدونی؟ خیلی بده. که ندونی چیکار کردی که آدما ازت متنفر شدن‌ ... اوهوم. متنفر. حس آزاردهنده‌ایه. که واسه خودت زندگی کنی و سرتو بندازی پایین و بری و بیایی و ... بعد ... یهو، یکی ازت متنفر بشه و با این حس، آزارت بده. روح آدمو خسته میکنه این حس منفی. انقده تلاش کردم که به آدما عشق بورزم، دوستشون داشته باشم، زندگیمو رنگی کنم، پر از شور ... ولی یهو این نفرت کارو خراب میکنه ... تو این لحظه‌ای که اینو می‌نویسم حالم خیلی بده. خیلی بد. دلم میخواد برم یه جای دور. که تاریک نباشه. که سرد نباشه مثل هوای دل آدما. یه جا که گرماش تو رو پایبند کنه. یه جا که هیشکی نباشه. حتی کسی که بهت یاد داد عاشقی کنی. آه ...
از این همه نفرتِ سیاه، متنفرم ... متنفر.


26/11


اکنون : همچنان متنفرم ...


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر تاکسی نوشتانه (!!) : دیدین همیشه تاکسی‌های داغون با راننده‌های بی‌اعصاب گیر آدم میفته؟ اونم تو این شلوغی آخر سال تهران. اما این بار بر خلاف همیشه یه تاکسی سفید نارنجی ملوس (!) با یه راننده‌ی پیر باحال و مشتی به تورم خورد. یعنی واسه اولین بار از توی تاکسی نشستن لذت بردم ... اولشو میگم تا تهش خودت حدس بزن. منو خواهرم تو تاکسی نشستیم. یه پونصدی دست خواهرمه. هنوز به راننده نداده. یهو پیرمرد یه صدتومنی در میاره و طرف ما میگیره. ما کُپ می‌کنیم. میخنده و میگه : واسه تنوع، یه بارم اول، بقیشو بگیرید!!!! دلم واسش غنج رفت ...!


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر لزج : میدونم! من آدم نمی‌شم! ولی باید اینو می‌گفتم! هوای تهران انقدر پر از غبار و دوده که خلط آدم رو هم سیاه میکنه. باور کنید راست میگم. میتونی امتحان کنی! حداقل واسه من که اینطوریه. اوهوم.

۲۵ بهمن ۱۳۸۸

من هنوز زندم !

آره ! درسته ! من هنوز زندم ! البته متاسفانه ! شرمنده از اینکه نا امیدتون کردم !

هنوز تعطیلاتم تموم نشده . ولی تا چند روز دیگه میام و سرزمین نت رو با حضورم منور میکنم !




بعدالتحریر : در این تعطیلات ، ملاقاتهای موثر و خوبی داشتم ! با آدمهایی که هرکدوم به تنهایی واسه خودشون جیگری هستن !

داره خوش میگذره ... ولی برمیگردم . به زودی ...

۱۲ بهمن ۱۳۸۸

به عنوان یه دختر

این بازی رو هم تو وبلاگ فرناز رویت کردم و البته خواستم ببینم من از چی جنس مخالف خوشم نمیاد !

به عنوان یه دختر خوشم نمیاد از :

رعایت نکردن مرزهای یه رابطه توسط پسرا! بعضی دوستان اینو به پسرخاله شدن در سه سوت تعبیر کردن. (بنده به روابط شغل مدارانه با آقایون به شدت معتقدم.)
مدل لباس پوشیدن اکثر این پسرای جک و جوون! با اون لباسای کوتاهشون که وقتی خم میشن یا میشینن، ببخشیدا، ولی تا فی خالدونشون معلوم میشه!
مورد سوم البته شامل "همه" آقایون نمیشه! ولی "اکثرشون" همینن! اینکه با چشاشون آدمو میخورن! به خصوص تو اتوبوس و مترو ... توضیح بیشتر لازم نیست. همه میدونن چه خبره!
همین! بقیه موارد زیادی جزئین. به نظرم بیان همین سه مورد کافی بود. ولی همینا هم به نظرم فاجعست! اوهوم!

--------------------------------------------------------------------------------

... و اما
بازی های دخترونه :

بازی اول : آبی آسمانی !
بازی دوم : تفکر و نیشخند
بازی سوم : چون همون آدمها میان و وبلاگ منو میخونن، از بردن نام و حتی بیان نقش اونها معذورم! همین!




بعدالتحریر : بالاخره امتحانات هم تموم شد ... زیادی انرژیمو گرفت . پس به تعطیلات می‌رویم و چند صباحی نخواهیم بود ... اوهوم!