۱۶ آذر ۱۳۸۸

سرد بود و من برای خودم داشتم بی وقفه می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و دستها در جیب و کسی در گوشم میخواند و من همچنان می رفتم . شاید هم داشتم برمی گشتم . چون دقایق پیش از این رفتن ها به عمقی رفته بودم که به ارتفاع گرمی دستانش بود . انگار داشتم می رفتم هنگامی که دستانم در میان دستانش عشق بازی می کرد . و حالا در این سرما در حال برگشتن بودم . آخ که چه برگشتی . پر از سوز ...
سرد است . اما سوز ِ جای خالی دستهایش بیچاره ام کرده . نگاهش را که نمیدیدم . اما دستهایش ... هه !
سرد است و من برای خودم دارم بی وقفه برمی گردم و برمی گردم و برمی گردم و ...

--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر : یک ساعتی میشه که برگشتم خونه ( نه از اون مدل برگشتهایی که بالا ذکر شد ) . کلاسای عصرمونو کنسل کردن . لباس شخصیا تو خیابون اجازه ایستادن بهمون ندادن . مغازه ها نیمه تعطیل بود . علوم پایه رو هم با اطلاع قبلی تعطیل کرده بودن . هاه ! عجب خفقانی بود ...
بگذریم . یعنی کاش میذاشتن که نگذریم !!!! اوهوم !




بعدالتحریر کتابی : کمکش کردم از جا بلند شود و حس کردم که سراپا می لرزد . ازش خواستم که مرا ببخشد . نمیدانستم به خاطر چه گناهی باید مرا می بخشید ، ولی سرنوشت من این بود . سرنوشت من عذر تقصیر خواستن از همه بود . من حتی از خودم هم به خاطر آنچه بودم ، به خاطر طبیعت گریزناپذیرم ، تقاضای بخشایش می کردم .



تنهایی پرهیاهو / بهومیل هرابال