۳ شهریور ۱۳۸۶

توی اون حباب شیشه ای برفی روی میز تحریر بابام ، یه پنگوئن بود که یه شال گردن راه راه سفید و قرمز دور گردنش بود. وقتی من کوچیک بودم بابام منو بغل می کرد و اون حباب شیشه ای رو تو دستش میگرفت. وارونه نگه می داشت تا تمام برف ها بالای اون جمع میشد ، بعد خیلی سریع حبابو بر می گردوند. هر دومون به برفهایی نگاه می کردیم که آروم آروم دور و بر اون پنگوئن می بارید. پیش خودم فکر می کردم اون پنگوئن چقدر اونجا تنهاس ، و به خاطرش ناراحت بودم. وقتی به بابام گفتم ، گفت : " سوزی ، ناراحت نباش ؛ اون زندگی خیلی خوبی داره. تو یه دنیای خوب و عالی حبس شده. "


گزیده ای از کتاب " استخوان های دوست داشتنی "

نوشته " آلیس زیبولد "