رفت به طرف کتابخونه که نصف بیشتر اتاقش رو اشغال کرده بود.دست کشید رو کتابا. یه چین به پیشونیش افتاد. یه لحظه روشو از کتابا برگردوند. ولی دوباره نگاشون کرد.این بار بیشتر دقت کرد. سعی کرد به یاد بیاره. با هر کدوم از اون کتابها خاطره داشت. تلخ و شیرین. خاطره جدایی ، خاطره آشنایی ...
یه کتاب رو برداشت. براش مهم نبود کدوم کتابه. رفت طرف میز و کتاب رو خیلی با دقت و وسواسی که همیشه داشت ، گذاشت تو کارتونی که رو میز بود. دوباره برگشت سمت کتابخونه. از قیافه ش معلوم بود که داره سعی میکنه آروم باشه. واسه همین به نظر یه کم اخمو میومد.
این بار کتابای بیشتری رو برداشت. رو هم گذاشت. کتابای ریز و درشت. نویسنده های گمنام و معروف. هر کدومو که بر میداشت ، یه نگاه به اسمشون مینداخت. دیگه چه فرقی داشت ؟ واسه همین دیگه به اسامی اهمیت نداد و کارشو سریعتر دنبال کرد. فکر میکرد واسه خودش هم اینطوری بهتره ... کمتر عذاب میکشه ... یا ... کمتر عذاب میکشن ، کتاباش ...
کارتون اول پر شد. همین طور دومی و سومی . چهارمی و ... آخرین کتابو که گذاشت تو جعبه ، برگشت و یه نگاه به کتابخونه ی چوبی خالی انداخت. چقدر تنها به نظر می رسید. باهاش احساس همدردی میکرد. احساس کرد چشماش میسوزه. چند قطره اشک تو چشماش گیر کرده بودن. سزش رو بالا گرفت و به سقف نگاه کرد. سعی کرد دیگه فکر نکنه ...
اولین کارتون که به دستش می رسید رو برداشت و رفت طرف در. به زحمت در رو باز کرد و از پله ها رفت پایین. از جلوی آشپزخونه رد شد و رفت تو حیاط. به نظرش غمزده میومدن. همه چی . درختا. گلا. حتی ماهیهای توی حوض ...
آخرین جعبه رو که برد تو حیاط ، حسابی خسته و کلافه شده بود. رفت رو لبه ی حوض نشست و چند دقیقه با ماهی های توی حوض بازی کرد ... دوباره به فکر فرو رفت. حالا دیگه مطمئن بود کاری که می خواد بکنه ، درسته. دستش رو گذاشت رو زانوش و بلند شد. رفت گوشه حیاط و گالن بنزین رو که دیروز خریده بود ، رو کتابا خالی کرد. با هر قطره بنزینی که از گالن کم می شد ، یه داستان از همون کتابایی که الان جلو چشماش بودن از ذهنش می گذشت. حتی شادترین داستان ها هم به نظرش عذاب آور میومدن. بنزین که تموم شد ، گالون خالی رو پرت کرد یه گوشه و خودش رفت طرف آشپزخونه. شروع کرد به گشتن. پس این کبریت لعنتی رو کجا گذاشته بود ؟ کلافه شد. نشست رو صندلی تو آشپزخونه. سرشو گرفت بین دوتا دستش. از همه چی متنفر بود. از کتابخونه ، از کتاباش که تنها دلخوشی هاش بودن. از گالن بنزین. از کبریت. از خودش. از دیگران. از دکترا که جز دادن خبر مرگ کار دیگه ای بلد نبودن. از اطرافیان که میگفتن امید داشته باش. از خانواده ای که هیچ وقت نداشت. حتی از دختری که دوستش داشت ، با این حال هیچوقت اسمشو نپرسیده بود. از عشقی که می رفت فراموش بشه .... از همه چیز متنفر بود.
دوباره بلند شد و دنبال کبریت گشت. تو آخرین کشو پیداش کرد. رفت طرف حیاط و نشست رو جعبه ی کتابا. دستش می لرزید. کبریت رو روشن کرد و به شعله ی لرزونش نگاه کرد. شعله داشت پایین و پایین تر میومد. کبریت نیم سوخته از دستش رها شد ... برای آخرین بار فکر کرد ... چقدر هوا گرم بود ...